مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
آمار انجمن |
» اعضا: 1,973
» آخرین عضو: Master Joint
» موضوعات انجمن: 3,116
» ارسالهای انجمن: 3,848
آمار کامل
|
کاربران آنلاین |
در حال حاضر 74 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 74 مهمان
|
|
|
سکوت |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/02/16، 02:32 AM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
|
بین من و خاطرات تو بین من و خاطرات تو یک پیپ و یک فنجان قهوه فاصله است بین تو و خاطرات من دو قرن سکوت ...
|
|
|
این روزها |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/02/13، 10:54 AM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
|
این جمعه
دلم کمی بهانه گیر شده است !؟
یک آرامش
یک پیپ
یک فنجان قهوه
کمی سکوت
یا....
این ها ، همش بهانه است....!؟
این روزها
دلم فقط کمی
#ت
میخواهد ...
|
|
|
عجیب میچسبی ... |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/02/13، 10:53 AM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
|
مثلِ خوابِ بعد از شش روز کم خوابی ،
در صبحِ جُمعه می مانی ..
می خواهمت ،
عَجیب میچسبی ...
مثل پیپ چوبیو ، دیدنت در فال فنجان ها ...
تلخ و شیرین می شوی اما ، عجیب میچسبی ...
|
|
|
داشتنت |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/02/13، 10:51 AM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
|
"داشتنت" بايد مزهىِ توت فرنگى بدهد،
يا انارِ گُلپَر زده،
یا یک قهوه ی با عطر عشق،
يا آش رشته یِ خانم جون تو غروب هاىِ جمعه...
داشتنت بايد بوىِ ياسِ رازقى بدهد،
يا بوىِ خاکِ باران خورده..
نميدانم...
ما كه نداشتيم!
اما داشتنت بايد چيزِ خيلى قشنگى باشد!
|
|
|
یک فنجان قهوه |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/01/28، 01:23 AM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
|
یک فنجان قهوه،
دستانت که میان گیسوانم میرقصد،
دوستت دارمی که آرام زمزمه میکنی،
اشک شوقی که از گوشه چشمم میچکد...
منی که از خواب میپرم...
|
|
|
آن سوی پنجره ی شعر |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/01/28، 01:20 AM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
|
این تویی
که آن سوی پنجره ی شعر
در قاب دور دلتنگی نشسته ای
قهوه پُشتِ پیپ و پیپ پُشتِ قهوه می کشی
و #زنی را به خاطر می آوری
که این روزها
شبیه روزهای آخر بهمن است
زمستانی
که بی تو
دارد تمام می شود...
|
|
|
امروز خاطراتت را بغل کردم ... |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/01/28، 01:19 AM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
|
امروز خاطراتت را بغل کردم ...
در خیابان های شهرهای دور رها کردم ...
به خانه که رسیدم دیدم،
زودتر از من بازگشته اند
یکی روی کاناپه ولو بود ...
یکی حمام میکرد و حوله میخواست...
یکی ایستاده بود
گوشه ی خانه و لبخند میزد...
یکی پیپ هایم را مانند یک مادر به آغوش کشیده بود...
یکی از من میپرسید
قهوه ام را غلیظ میخورم یا رقیق ...
هرکدام گوشه ای کاری میکردند...
عجیب است ،
خاطراتت از تو وفادارترند ...
|
|
|
|